امشب هفت آذر نود و هشت ما یعنی من و تو غمگین تربن و خسته ترین و ناامید ترین زوج روی زمین بودیم. خسته از بی پولی خسته از بی مهری خسته از بیکاری خسته از نرسیدن خسته از خانواده ها امروز ده روز از تولدم گذشته و من امروز باز هم مصمم شدم برای نخریدن انگشتر حتی برای نگرفتن تولد. حال این روزهای من و تو هیچ سنخیتی با کادو و تولد ندارد عزیزم. بگذار دنیا به کام ما زهر بگذرد.
امروز پانزدهم مهر نود و هشت و تو اولین روزی هست که رفتی شهرستان برای کار عملی و از من دور شدی. حالا دیگر در یک شهر باهم نفس نمیکشیم. زیر یک آسمان نفس میکشیم.امشبو میمونی و فردا برمیگردی ان شاء الله روزهای پاییز حس ها جور دیگریست. گویی فضا عاشقانه تر است. نمیدانم گویا فصل جفت گیری است و زوج ها سفت تر در آغوش هم فرو میروند. غصه دارم از اینکه پارسال در این روزها در دانشکده کنارت بودم و یا اینکه با لبخند و خوشی به خاطراتمان در دانشکده لبخند میزدم و حالا دور
درباره این سایت